زبانحال مسلم بن عقیل علیه السلام
آشـفـتــه ای آواره ام، در پـشـت درهـا کوهِ پُـر از دردم پُر از خـون جگـرها یکریز می بــارم به روی جــانــمازم دیگر خــدا حافظ خــدا حافظ سحــرها گـفتم به دستت می رسد ای کاش هایم نفــرین به بــال سنگی این نــامه برها دیــروز با نان شمــاها قــد کــشـیـدنـد حــالا چه بی رحـمـنـد شمشیر پــدرها حـالا تمــام کــوچه ها را گـشته ام من حــالا تنــم از کــوچـه ها دارد اثــرها این چندمین شب از کدامین ماه باشد؟ پس کی می آیی شهـر کـوفه شاه سرها |